ديدن به هنر نيست، به دانشهم نيست، شعر وشاعري را هم يدك نميكشد.
مرغها هم ميبينند. موشها هم ميبينند. گوسفندها وگرگها هم ميبينند. آدمها هم ميبينند.
آدمها گاهي مثل مرغها ميبينند، گاهي مثل موشها، برخي همچون گوسفندان، وبرخي مانند گرگها. پس ديدن به هنر نيست، به دانشهم نيست. حتي به آدم بودنهم نيست.
مرغها هستي را نقطهنقطه ميبينند. هر نقطهاي يك دانه ارزن، يك دانه گندم، يك حشره مرده، يا هرچيز ديگري كه با چينهدان سازگار باشد. نقطهها بههم نميچسبند. لحظهها هم. زندگي يك نقطه بيشتر نيست. يا يك لحظه. هرلحظهاي يك نقطه است. درست مثل دانه ارزن، يا هرچيز ديگري كه با چينهدان سازگار باشد. آن يك نقطه كه تمام شد، نقطه ديگر درست مانند نقطه قبلي است.
براي ديدن، مرغها استعداد آدم شدن ندارند. اما شايد آدمها استعداد مرغ شدن را داشتهباشند.
موشها شايد هستي را به همان تونلهاي پر پيچوخمي ميشناسند كه همه مثل هم هستند. يك سر به انبار خوراكيها وطعمهها، آن سر ديگر به حريم خانه. درازي راه با طولِ زمان يكي است. رفت وبرگشت، يك زندگيِ كامل است. هربار همان است كه پيش از آن بوده است. وقتي همه رفت وبرگشتها مثلهم باشند، زندگي يك رفت وبرگشت بيشتر نيست.
موشها زندگي را ميبينند، برخي آدمها استعداد اين گونه ديدن را دارند. اما شايد موشها، استعداد آدم شدن را نداشته باشند.
يك روز كه گوسفند جواني را سر ميبريدند، چندتا گوسفند ديگر هم آنجا بودند. ديدم كه گوسفندها اين واقعه را نميبينند، اما علفها را ميديدند. گاهي آدمها چهقدر شبيه گوسفندها ميبينند.
گرگها، بيشتر سگها را ميبينند تا آدمها. گوسفندها هم در نگاه آنها شايد سگهايي ترسو هستند كه بايد خفه شوند.
من نميدانم كه آدم چگونه بايد ببيند، اما اين را ميدانم كه نميتوانم نگاهم را از تاريكيها برگيرم. زندگي برايم نقطههاي جدا ازهم نيست. زندگي براي مرغها روشن وآشكار است، يك نقطه، خواه گندم يا هر چيز ديگر. زندگي براي موشها روشن است، يك راه رفت وبرگشت. زندگي براي گوسفندان هم روشن است، علف، علف، علف.
مرغها، موشها، گرگها، سگها، همه انگار زندگي را ميبينند. شايد از آن رو كه تاريكي را نميبينند.
گسترههاي روشنائيام قايقِ كوچكي است در ظلمات بيكرانه.
ديدن به هنر نيست. به دانشهم نيست. شعر وشاعري را هم يدك نميكشد.
ديدن براي من، شايد، تقلا كردني است در ظلمات.
علی طهماسبی
برچسب ها : ديدن,